راوی:حمید فضل الله نژاد
مدتی بود که در میدان منتظر مسافر بودم ، حالا که می خواستم بروم نمی توانستم تکان بخورم ! ده تا تاکسی جلو و پشت سرم ایستاده بودند . همان حین متوجه جوانی که چفیه دور گردنش انداخته بود شدم .
انگار اهل آبادان بود . به همراه یک ساک کوچک به سمت من آمد و زد به شیشه ماشین . شیشه را پایین کشیدم . گفتم :« بفرمایید .»
گفت :« من را تا آرامگاه می برید ؟»
نگاهش کردم و گفتم : « بله ، بفرمایید .»
تا نشست توی ماشین چشمش به عکس سید افتاد که چسبانده بودم روی شیشه دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن . تعجب کردم و گفتم :« آقا ، قضیه چیه !؟ »
گفت :« من این سید را نمی شناختم . یک ماه پیش رفتم شهر قم ، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکش ایشان . ناخود آگاه به سمت آن عکس کشیده شدم . چهره معصومانه ای داشت . رفتم داخل مغازه . عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم .
شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید . شبی درخواب سید را دیدم که به سمت من آمد . دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا بخوانم . به سید گفتم :« من اصلاً تا حالا شمال نرفته ام . چه جوری بیام و پیدایت کنم . گم می شوم .»
نرفتم و فراموشش کردم . چند وقت بعد دوباره به خوابم آمد و گفت :« چرا نمی آیی سر مزارم ؟!»
از خواب که بلند شدم سریع وسایلم را جمع کردم و راه افتادم .توی راه خوابم برد . ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد .
سید آمد و تکانم داد و گفت :« پاشو رسیدی .»
ناگهان چشم هایم را باز کردم . همان موقع راننده گفت : «ساری جا نمونید .»
سریع پیاده شدم و راه افتادم . ناخواسته به سمت ماشین شما آمدم .
وقتی گفتم پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد . رساندمش آرامگاه .
بعد ماندم و گفتم :« شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم . باید برویم منزل سید . گفت :« اصلاً غیر ممکنه .»
گفتم :« درِ خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد . »
***
سال 1374 بود . از پخش فیلم مصاحبه سید مجتبی توسط روایت چند روزی می گذشت . با سید از خیابان جمهوری اسلامی ساری عبور می کردیم . سید داخل مغازه ای شد . مأمور راهنمایی و رانندگی به سمت من آمد و سلام کرد .
بعد سید را نشان داد و پرسید :« این آقایی که با شما هستند ، چهره شان برای من خیلی آشناست . فکر می کنم ایشان را جایی دیده باشم . »
گفتم :« شاید در مسجد دیده باشی .»
گفت :« من اصلاً مسجدی نیستم .»
گفتم :« شاید در مراسمی او را دیده ای .»
گفت :« من اصلاً اهل این جور جاها نیستم . »
خنده ام گرفت و به شوخی گفتم :« نکنه در تلویزیون دیدی !؟»
گفت :« بله ! بله ! درسته . چقدر قشنگ صحبت کرد . چند روز پیش بود . در برنامه روایت فتح درباره شلمچه مصاحبه کرده بود و تلویزیون هم آن را پخش کرد .»
با این مأمور رفیق شدیم . خلاصه گذشت تا اینکه ...
ده روز بعد از شهادت سید آن مأمور راهنمایی و رانندگی دوباره مرا دید و گفت :« خدا سید را بیامرزد ! تا حالا در تشییع پیکر هیچ یک از شهدا شرکت نکرده بودم . اصلاً خوشم نمی آمد !
آن روز جایی بودم که با من تماس گرفتند و گفتند آماده باش است . باید سریع می رفتم . با ناراحتی پرسیدم که چه خبر شده ؟ گفتند قرار است شهید تشییع کنند . گفتم :« باز هم شهید ؟! »
پاسخ دادند : این دفعه شهید سید مجتبی علمدار است . رنگ از چهره ام پرید .نمی دانم چگونه ولی سریع لباس پوشیدم و در تشییع او شرکت کردم . سید واقعاً چهره معصوم و مظلومی داشت . او نظرم را درباره ی شهدا عوض کرد .
***
دو سه سال بعد از شهادت سید مشرف شدم به مشهد الرضا ( علیه السلام ) . در راه به شهری رسیدم .
برای رفع خستگی نگه داشتم . در خواب و بیداری بودم که متوجه شدم عده ای دارند درباره ی تصویر سید مجتبی که پشت شیشه زده بودم صحبت می کنند . خوب گوش کردم . می گفتند :« این عکس شهید سید مجتبی علمدارِ ، بریم عکس را ازش بگیریم .
دیدم خجالت می کشند جلو بیایند . بلند شدم و شیشه ماشین را پایین کشیدم و شروع به احوال پرسی با آنها کردم . امّا باز خجالت می کشیدند .
گفتم : می خواهید این عکس را به شما بدهم ؟ آن ها بسیار خوشحال شدند بعد عکس را برداشتم و به آن جوانان دادم .
با خودم فکر کردم ، اینجا کجا ، ساری کجا . این بچه ها از لحاظ سنی به سید مجتبی نزدیک هم نیستند اما چگونه ....
البته می دانم برای شهید و شهادت حد و مرزی وجود ندارد . اما سید از همان لحظه شهادتش ، مانند زمانی که در دنیا زندگی می کرد فاتح دل ها شده بود .
منبع:کتاب علمدار
[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 7:34 صبح ] [ دوستدار علمدار ]